یادداشت‌های یک بسیجی ...
یادداشت‌های یک بسیجی ...

یادداشت‌های یک بسیجی ...

فرمانده‌ی لشکر ...

‌گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد بچه ها هم با او شوخی می کردند:


- اخوی دیر اومدی.

- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟

- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟


گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین.کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش. او کسی نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر...



منبع: افسران جوان جنگ نرم